برای آگاهی از حضور هندیها در آبادان، سال 1398 در سفری که به این شهر داشتم، در محل رستوران پاکستان، با افضل راجا صاحب این رستوران دیدار کردم که به نوستن این گزارش انجامید.
افضل متولد سال 1955/1334در آبادان و پدرش, محمد اسلم متولد سال 1919 در شهر جلوم ایالت پنجاب هند میباشد.
پدر محمد اسلم، نورداد نام داشت.
خانواده افضل از طبقه راجپوتهای پنچاب بود که در شهر جلوم به کار کشاورزی اشتغال داشتند.
محمد اسلم به کار کشاورزی علاقه ای نداشت و علاقمند بود خودش کار مستقلی داشته باشد لذا تلاش میکرد علی رغم کشاورزی که شغل اجدادی آنها بود, به کار دیگری مشغول شود.
افضل در ادامه از پدرش گفت.
پدرم توانست دیپلم خود را از دبیرستان شهر جلوم بگیرد. پس از گرفتن دیپلم, یکی از برادرانش وفات یافت و خانواده از او خواست که با همسر برادر درگذشته اش ازدواج کند. او به احترام خانواده با بیوه برادرش که دارای یک دختر بود, در سال 1936ازدواج میکند. از او صاحب یک دختر به نام نذیر بیگم میشود. حدود دو یا سه سال با این زن زندگی میکند اما به دلیل اختلافاتی که به وجود میآید از وی طلاق گرفته با دختر دیگری ازدواج میکند. وی از زن دوم صاحب دو دختر(منور و صنوبر) و یک پسر( اشرف) میشود. به این پسر گبان گُف میگفتند.
اسلم در روستای جلوم دوستی داشت به نام *شفیع* که پدرش خیاط بود. پدر شفیع, *بابا ماهی* نام داشت که در آبادان و در محله *الفی* برای شرکت نفت خیاطی میکرد. وی به همراه دیگر خیاطان هندی البسه مورد نیاز شرکت نفت مانند بیلرسوت را تهیه میکرد. این خیاطها مغازه داشتند و همراه با زن و بچه در آبادان زندگی میکردند. یکبار که بابا ماهی برای دیدن خانواده به هند آمده بود, محمد اسلم تصمیم گرفت به همراه وی و پسرش شفیع به آبادان برود.
افضل ادامه داد و گفت:
حدود سالهای 1937-1938 بود که پدرم به همراه این دو نفر به وسیله قطار از روستای جلوم به بندر کراچی و از آنجا با کشتی راهی آبادان شد. قبل از ورود کشتی آنها به آبادان, این کشتی در بندر احمدی کویت لنگر انداخت و اسلم چند روزی در آنجا اقامت کرد. در آن زمان این بندر به صورت شهر کوچکی بود که دیواری گلی به دور آن کشیده شده بود. وی تعدادی عرب را در آنجا دید که دارای موهای بلندی بودند.
به اسلم پیشنهاد شده بود که در کویت بماند و در همان جا مشغول به کار شود اما وی با دیدن این صحنهها پیشنهاد کار در کویت را با اینکه حقوق خوبی به او میدادند نپذیرفت و راهی آبادان شد.
اسلم پس از ورود به آبادان در منطقه الفی و در نزد خیاطان هندی مشغول به کار شد و در همین محل نیز به او جای خواب و استراحت دادند.
بیشتر این خیاطها اهل روستای جروم در ایالت پنجاب هند بودند. چون اسلم فرد با سوادی بود, به هنگام اندازه گیری لباسها اندازهها را یاد داشت میکرد. از جمله خیاطهای هندی میتوان به *ملا محمد شفیع* نام برد که مسلمان بود و در خیابان پهلوی دوزندگی داشت. *سردار* نفر دیگری بود که در آبادان صاحب یک مغازه خیاطی بود. این دو نفر هر دو اهل روستای جروم در ایالت پنجاب هند بودند. *عالم دین* که او نیز در خیابان پهلوی خیاطی داشت اهل گجرات بود. *لاب دین* در بازار روز آبادان صاحب یک خیاطی و اهل سیال کوت پنجاب بود.
در میان خیاطها یک خیاط هندو به نام *سِکِرا* نیز وجود داشت. اسلم چند ماهی با خیاطهای هندی کار کرد و سپس از آنها جدا شد زیرا این کار برای او سخت بود. او فردی تحصیل کرده و دارای دیپلم بود, در حالی که خیاطهای هندی سواد درست و حسابی نداشتند و از نظر اجتماعی جزو طبقات ممتاز هند و از طبقه راجپوتهای هند به شمار میرفت و پدرش از ملاکان و زمینداران بزرگ بود. به همین خاطر نتوانست مدت زیادی با این خیاطها کار کند.
در آبادان هندیها علاوه بر کار خیاطی شغلهای دیگری نیز داشتند. بیشتر انها در استخدام شرکت نفت بودند. از جمله به دو برادر مسلمان هندی مسلمان به نامهای *هارون میرزا* و *غفور میرزا* میتوان اشاره کرد که در آبادان زندگی میکردند و در استخدام شرکت نفت بودند. آنها پس از مدتی به اهواز منتقل شدند. تعدادی از هندیها دارای مغازه کفاشی بودند. یک آرایشگر هندی در خیابان پهلوی و روبروی رستوران پاکستان بود که زن ایرانی داشت. وی الان در ماهشهر است. در آبادان یک رادیو ساز و ساعت ساز سیک به نام *مانیک* زندگی میکرد که مغازه اش در خیایان پهلوی بود. پسران این مرد فیلمهای هندی را برای نمایش در سینما متروپل از هندوستان به آبادان میآوردند.
اسلم پس از جدایی از خیاطها با دو نفر هندی آشنا شد که به کویت میرفتند و در آنجا اجناس خارجی را خریده به آبادان آورده و میفروختند. اسلم تصمیم گرفت که او هم این کار را دنبال کند و از آن به بعد کارش همین شد یعنی از کویت جنس خارجی میخرید و این اجناس را به آبادان آورده و در محله بریم به انگلیسیها میفروخت. حدود یکسال به این کار ادامه داد. او اتاقی را در خیابان پهلوی( امام خمینی فعلی) برای اقامت کرایه کرده بود. در کوچه فرشید خیابان پهلوی یک فرد بلوچ زندگی میکرد که یک کافه کوچک داشت. وی به اسلم پیشنهاد کرد که این کافه را از او بخرد اما وی پولی برای خریدن این کافه نداشت.
اسلم دوستی هندی به نام اوس ولی داشت که در آبادان صاحب یک مغازه کفاشی بود. وی به اسلم گفت این کافه را بخر و نگران پول آن نباش من این پول را به شما قرض میدهم و اینگونه شد که اسلم کافه آن بلوچ را خرید. در آبا دان، به کافه *لُقده* میگفتند. وقتی کافه را از آن مرد بلوچ تحویل گرفت. تمامیمیز و نیمکتهای کافه از شدت چربی بسیار کثیف بودند. او میز و نیمکتها را به خانه برده و همه را تمیز کرده به کافه باز گرداند. در آغاز شروع به کار درکافه, خودش به تنهایی کافه را اداره میکرد. خرید مواد اولیه, آشپزی و پذیرایی از مشتریان همه به عهده وی بود. کافه دارای یک بادبزن بزرگ بود که از سقف کافه آویزان بود و اسلم, هم زمان با آشپزی, با طنابی که به این بادبزن آویزان بود فضای کافه را برای مشتریان خنک میکرد. اسلم پاسپورت انگلیسی داشت و پس از یکسال و اندی کار در کافه برای آوردن خانواده به هند رفت. وی همراه با همسر و سه دخترش(منور, صنوبر و پروین) به ایران باز گشت. وی برای اقامت خانواده, خانه ای را در کوچه فرشید اجاره کرد. اولین پسر خانواده, سرافراز, سال 1950 در آبادان متولد میشود. در این زمان فردی هندی اهل بنگال در آبادان زندگی میکرد که کارمند شرکت نفت و صاحب یک رستوران در خیابان شاپور بود. نام وی “چودری” بود و یک زن ایرانی داشت. رستوران این فرد رونقی نداشت و بر عکس کافه اسلم مشتریهای زیادی داشت. وی به اسلم پیشنهاد کرد که در مالکیت رستوران با او شریک شود و او نیز قبول کرد. پس از مدتی آقای چودری از اسلم خواست که آن کافه کوچک را به او واگذار کند و در مقابل کل رستوران را برداشته و به علاوه مبلغی پول نقد نیز به او بدهد. اسلم پیشنهاد او را پذیرفت و بدین ترتیب, رستوران آقای چودری را صاحب شد. حدود سال 1948 اسلم برای این رستوران نام پاکستان را انتخاب و تابلوی آن را نصب کرد. در آغاز,کار در رستوران جالب نبود و مانند کافه کوچک خودش مشتری نداشت اما به تدریج وضع بهتر شد. آن آقای بنگالی هم که کافه اسلم را صاحب شده بود, پس از مدتی ورشکست شد. طی سالهای متمادی, افراد زیادی در رستوران اسلم کار کردند. از جمله آنها میتوان به رحیم دورقی اهل آبادان اشاره کرد که سرکارگر رستوران بود. غلامرضا و صادق صادقی دو برادر اهل لار بودند که آنها نیز در این رستوران کار میکردند. پطروس یک ارمنی بود که در خیابان سعدی زندگی میکرد و با اسلم دوست بود. وی با خانواده اسلم رفت و آمد خانوادگی داشت و نام همسرش شوشان بود. رازمیک, زاویک, اونیک, آیدا, آرلت و آناهیتا فرزندان این خانواده ارمنی بودند. آنها بعدها به تهران رفتند. در خانواده اسلم پسران دیگری نیز متولد شدند. سال 1953رب نواز به دنیا آمد. افضل سال 1955 متولد شد. اسرار سال 1959 پا به دنیا گذاشت و کامیاب آخرین پسر بود که در سال 1961 متولد شد. سال 1953 اسلم همسر دیگری را به عقد خود درآورد. همسر دوم وی یک دختر ایرانی به نام صغرا مرادی بود که از طایفه ترکهای قشقایی به شمار میرفت. صغرا برای اسلم شش فرزند(سه دختر و سه پسر) به دنیا آورد. ثریا سال 1954 به دنیا آمد اما پس از مدتی فوت کرد. سال 1955 وی صاحب دختری به نام رقیه شد. منصور اولین پسر صغرا بود که در سال 1965 به دنیا آمد. سال 1972 دختر دیگری به دنیا آمد که نام او را نیز ثریا گذاشتند. مهرداد آخرین پسر و فرزند صغرا بود که در سال 1977 پا به دنیا گذاشت. اسلم هیچگاه برای خودش شناسنامه ایرانی نگرفت اما برای همه بچه هایش شناسنامه ایرانی گرفت. اسلم سال 1961دو خترش صنوبر و منور را به پاکستان برد تا در آنجا ازدواج کنند. یکی را به عقد پسر عمو و دیگری را به عقد پسر خاله اش درآورد. سرافراز دیگر پسر اسلم، در آبادان تحصیلاتش را به پایان برد. وی دوران ابتدایی را در دبستان یهودی گنج دانش به پایان برد و برای ادامه تحصیل به دبیرستان ابن سینا رفت. سرافراز پس از پایان سال هفتم دبیرستان، راهی انگلستان شد و در همانجا ماند. رب نواز تا کلاس دوم در مدرسه گنج دانش درس خواند. اسلم پس از شوهر دادن دخترهایش در پاکستان, به ایران باز گشت. سال 1964 همسر پاکستانی خود را به همراه دو پسرش, اسرار و کامیاب برای زندگی به پاکستان فرستاد. در این میان پروین که در ایران مانده بود در مدرسه بهمن آبادان دیپلم گرفته و سال 1965 به پاکستان رفته و در آنجا ازدواج کرد. هنگامیکه افضل، پسر اسلم، شش ساله بود، به همراه برادرش رب نواز برای تحصیل به پاکستان رفت. او پس از پایان تحصیلات و گرفتن دیپلم سال 1973 به ایران باز گشت. وی سال 1977 با یک دختر پاکستانی از طایفه راجپوت به نام روبینا ازدواج کرد. از این زن صاحب یک دختر به نام عایشه و یک پسر به نام داوود شد. افضل همسرش را پس از مدتی از دست داد. او سال 1375 با یک دختر عرب ازدواج کرده و از او صاحب دو پسر( یوسف و داوود) و دو دختر (عایشه و الهه) شد.
بنا به گفته افضل، مسجد رانگونیها در فاصله سالهای 1919 تا 1920 ساخته شد. زمین این مسجد را شرکت نفت به درخواست مسلمانان هندی سنی مذهب در اختیار آنها قرار داد. ساخت مسجد با کمک مالی مسلمانان هندی ساکن آبادان و خارج از ایران به پایان رسید. برای ساخت این مسجد معماران هندی و حتی مصالح ساختمانی نیز از هند آورده شد. آب و برق مسجد توسط شرکت نفت تامین میشد. در محل فعلی پاسگاه مرزی که کنار مسجد واقع شده چهار خانه ساخته شده بود. یکی برای موذن, دیگری برای نگهبان, سومیبرای متولی و چهارمین خانه برای تامین هزینههای مسجد به افراد اجاره داده میشد. ملا شعبان هندی از جمله مستاجرین این خانه بود. از موذنان مسجد میتوان به علی غالبی که یک هندی مسلمان بود اشاره کرد. زاهد که یک سیاهپوست ایرانی بود از دیگر موذنان این مسجد به شمار میرفت. محمد اسلم، آقای رنگونی و ریاض احمد، عضو هیئت امنای این مسجد بودند.
حسن خادمی
دکترای تاریخ از دانشگاه عثمانیا هندوستان
Darvish38@gmail.com
خیلی جالب و مفید و حاوی جوابهای زیادی برای سوالات بی پاسخ من بود