اینگ مورات (۲۰۰۲- ۱۹۲۳) INGE MORATH عکاس زن اتریشی در سفری چند هفته ای در سال ۱۹۵۶ به ایران، به عکاسی از مردم و جامعه ایرانی پرداخت؛ از جمله مهم ترین عکسهای او تصاویری است که از شهر آبادان، به عنوان یک شهر چند فرهنگی ثبت کرده است.
Inge Morath was born in Austria and worked as a photographic assistant to Henri-Cartier Bresson before coming to America. She became a member of Magnum in 1955, and has won numerous awards for her photography. She is the wife of Arthur Miller
مورات که از اعضای فعال آژانس عکس “مانوم” در پاریس بود، در نظر داشت در مسیر “راه ابریشم” که مارکوپولو آن را پیموده بود، عکاسی کند. او برای شروع ایران را انتخاب کرد و در تهران و بسیاری از شهرهای بزرگ ایران، تصاویری را ثبت کرد که بعدها مورد توجه علاقه مندان به تاریخ و فرهنگ ایران قرار گرفت.
مورات در پنج هفته ای که در ایران اقامت داشت، به آبادان سفر کرد. آنچه در عکسهای او، بویژه در آبادان چشمگیر است، تقابل و همزیستی سنت و مظاهر تمدن، در جامعه ای است که در حال مدرن شدن است.
📚 ادبیات
داستان کوتاه
شنبه روز بدی بود
🖋 محمود دهقانی
شنبه روزبدی بود روز بی حوصلگی….
شنبه آخرای اردیبهشت ماه که از ماشین خط قصبه جلومدرسه نهر سعدون پپیاده شدم دانش اموز ای کلاس اول تا سوم دبستان که تو زمین خاکی جلو مدرسه بغل نهر آب داشتن بازی میکردن و تو سر و کول همدیگه میزدن با دیدن معلم شون اروم گرفتن و با صدای قاسم شاگرد کلاس سوم که بخاطر هیکل گنده ترازبقیه مبصرشده بود همه راجلوکلاس به صف کرد.
به قاسم گفتم بچه هارابفرست کلاس و خودت بیا تواتاق.
اتاق بغل کلاس محل استراحت و خوابمان بود که شنبه تا پنجشنبه باید تو روستا میماندیم. کلاس چهارم و پنجم هم به عهده همکار دیگرمون آقای فخارزاده بود که ی هفته در میان صبح و عصر تقسیم کرده بودیم.
دراتاق که بازکردم به قاسم گفتم دو تاپاکت رو کارتن بردار و پانزده بسته انجیر و پانزده بسته نخودچی کشمش بشماره و بین بچهها تقسیم کنه. قاسم که رفت بیرون ی بسته انجیر از کارتنی که روش نوشته شده بود مخصوص تغذیه رایگان مدارس سراسر کشور برداشتم ومنگنه بسته را جدا کردم ودوتا انجیر برداشتم و از ترک وسط بازش کردم و دو کپه شد و ی نگاهی از سر عادت به داخلشون کردم و ی مرتبه ی کرم کوچکی که تو کپه سمت راستی برا خودش لم داده بود با حرکت انگشت اشاره ی تکونی بخودش داد و دوباره آروم گرفت تو کپه سمت چپی هم ی نگاهی انداختم و ردپای حرکت کرم ی خط باریکی تا کپه سمت راست کشیده شده بود.
یه لحظه چشام بستم و دوباره به کارتن انجیرا که باخط درشت جمله مخصوص تغذیه رایگان مدارس و زیرش حک شده بود غیر قابل فروش خیره شدم و بستههای انجیر که چندتا دیگه بیشتر نمانده بود زبرورو کردم ولی اثری از کرمینبود.ازاتاق زدم بیرون و داخل کلاس که شدم قاسم مبصرکلاس برپا گفت و بچهها هم سرپاایستادند. به خصیر شاگردریزه میزه کلاس اول که هنوزسرپاایستاده بود گفتم خضیر بسته انجیرت بده ببینمش، خضیر دست کرد تو جیب سمت راست دشداشه سفید رنگش بسته انجیر و بسته نخود چی کشمش ازجیب سمت راست و چپ درآورد با حالتی از ترس دستش دراز کرد طرف من. اونا راگرفتم وبه قاسم گفتم زود بسته هارا جمع کن بذار توپاکت.
از کلاس که بیرون زدم بسته انجیر خضیر بازگردم و دوسه تا انجیر بیرون آوردم و یکیش باز کردم و ی نگاهی بادقت داخل انجیرا انداختم و چیزی نبود دومیهم چیزی نبود ولی سومیکه بازکردم دوباره چشمم به ی کرم کوچکی افتاد که بی آزار گوشه ای کزکرده بود وبی حرکت مونده بود. بسته نخودچی کشمش هاهم بهم زدم وچیزی به چشمم نخورد.
به نهر ی که چندمتربا مدرسه فاصله داشت نگاهی کردم و آب نهر وقت مدش بود و گودالهای اطراف نخلها را پر میکرد و به سمت بالا به تندی در حرکت بود.
به کلاس برگشتم و پاکتهای انجیر وکشمشها را قاسم رو میز گذاشته بود.
دوسه صفحه کتاب فارسی که کلاس اولیها خوندن ی استراحتی به کلاس دادم و رفتم تو اتاق استراحت و کتری آب کردم و گذاشتم رو پیک نیکی و نصف ی قاشق چای ریختم تو قوری و دفتر حضور و غیاب کلاس که تو تاقچه اتاق بود برداشتم و آب که جوش اومد ریختم تو قوری و شعله گاز پیک نیکی را کم کردم و ی شعله پخش کن گذاشتم و قوری را نهادم رو ش تا آروم چای دم بباد.
بلندشدم واز لای در به مسیر جاده نگاهی انداختم و اثری از راهنمای تعلیماتی نبود.
لیوان دسته دار با کمیاز آب کتری شستم و آبش ریختم تو کاسه ملامینی که بغل پیک نیکی بود و با دستگیره پارچه ای قوری را برداشتم و چای ریختم توش و از قندون تو تاقچه هم دو تا حبه قند برداشتم و با ی دو تا فوت به لیوان مشغول نوشیدن چای شدم.
دفتر حضور و غیاب زدم زیر بغل و در اتاق رو هم گذاشتم و بیرون که اومدم قاسم بچه هارا برد تو کلاس وارد که شدم مبصر بر پا داد و رو صندلی که نشستم مبصر برجا داد وبچهها که نشستن شروع به حضور و غیاب کردم و از لای در نیمه باز کلاس هم به مسیر جاده خاکی چشم دوخته بودم ولی هنوز خاکی بلند نشده بود.
شاگردای کلاس دوم که پنج نفر بودن نوبت خواندن فارسی شون تمام که شد شاگردای کلاس سوم که چهار نفر بودن اونا هم درس فارسیشون که تمام کردن به قاسم مبصر کلاس گفتم فقط نخودچی کشمشها رابه
بچهها بده تا بخورن و پاکت انجیری برداشتم واز کلاس اومدم بیرون.
پایان
خاطره
از بلاگفا، http://yadehezariha.blogfa.com/
اوسا بره سلمانی
مدتی است که یک خاطره از زمان بچگی ام در ذهنم بیدار شده و چون به آبادان مربوط میشود دیدم حیف است ازش بگذرم. این خاطره مربوط به سال 39 ووقوع یک قتل است که در محل کفیشه، جائی که قبل از آنکه یکی از منازل قشنگ هزاریا به پدرم تعلق بگیرد اتفاق افتاد! من در آن موقع بچه 9 ساله ای بیش نبودم. حالا بریم سر اصل ماجرا:
اوسا بره پیرمرد کوتاه قد و خپله و قلدری بود با کله ای از دم طاس و صورتی گوشتالود و دائم شش تیغه با پک و پوزی پیش آمده که همیشه انگار آماده ” بتو چه! ” گفتن و یا ” به مو چه! ” گفتن بود! او توی بازار کفیشه شغل آرایشگری داشت و همه جا به اوسا بره سلمانی معروف بود. وی چون از همشهریان پدرم بود، آرایشگر ما هم بود و همین جریان باعث شد که حتی شکل شمایل و نحوه حرف زدن اوسا بره هم در خاطرم باقی بماند! گویا اوسا با جرعه سوادی که داشت از قبل چیزی نظیر شاهنامه و یا آلب ارسلان رومیرا خوانده بود، به همین جهت وقتی مشتریانش زیاد بودند و تمام صندلیهای دکانش اشغال میشد اوسا برای سر گرمیشان میرفت توی بحر روایت از تاریخ گذشته ایران، یادم است روزی که داشت از امیر تیمورگورکانی روایت میکرد، پسر دومیاش که مشغول کشیدن و رها کردن طناب باد بزن سقفی بود چند بار توی حرف پدرش دوید و گفت: ” بابا، بابا، امیر تیمور کی بیدَه؟ ” اوسا که داشت پشت گوش مشتری را خیس میکرد یکهو داد زد: ” خو چه دونوم کی بیدَه! ” نمیدانم دقیقاً که اوسا بره چند پسر و دختر داشت اما همیشه پسر اولی و دومیاش توی دکان ور دست پدر میپلکیدند. بسیار پیش آمد که میدیدم اوسا، پسر دومیرا به قصد کشت میزد! حسین پسر بزرگش در آنموقع جوان بیست ساله ای بود که با برادر14 ساله اش یواشکی به دخل پدر ناخنک میزدند تا شبها برای سینما رفتن و ساندویچ خوردن، کم نیارن! حسین آنموقع سیگار کنت و وینستون هم میکشید! اوسا با خانواده اش توی یک اطاق از یک منزل چند اطاقه کرایه نشین بودند، و پسران لنده هورش هر شب که دیر وقت به منزل بر میگشتند، با در زدنهای ممتد، سایرهمسایهها را که توی حیاط خواب بودند خواب زده میکردند! یکی دوتا از همسایهها اغلب با اوسا بره بخاطر این جریان بگو مگو داشتند تا اینکه یکشب قبل از آمدن حسین و حسن از سینما، کار مشاجره به زد و خورد میکشد و دوتا از مردها با اوسا بره در گیر میشوند، یکی گلویش را میگیرد و دیگری از بغل با مشت به گیجگاهش میکوبد! زبان اوسا از دهانش بیرون میجهد و دستهایش آویزان میشوند! او جان به جان آفرین تسلیم میکند! روز بعد تمام اهالی کفیشه از این قتل با خبر شدند و روزنامههای اطلاعات و کیهان با تیتر درشت همراه با چاپ عکسی از اوسابره نوشتند: ” پیرمرد 55 ساله را زیر ضربات مشت و لگد به قتل رساندند! ” یه دو ریالی از پدرم گرفتم و بدو رفتم از روبروی دبستان مهرو از کتابفروشی امیر کبیر، یک روزنامه اطلاعات خریدم و با ذوق و شوق به منزل رفتم! چند وقت بعد فهمیدیم که قاتلان هر کدام به پانزده سال حبس محکوم شده اند! هنوز دوهفته از این جریان نگذشته بود که همراه پدرم برای خرید به بازار رفتیم، حسین پسربزرگ اوسا بره توی مغازه پدرش مشغول کار بود، داشت سری را اصلاح میکرد و هر از گاهی سیگارش را از توی زیرسیگاری بر میداشت و پکی به آن میزد، پدرم رفت در دکان و با حسین به احوالپرسی پرداخت و به او گفت: ” حالا میخواید چه کنید؟ مسئولیت شما بیشتر شده، جای خالی پدره باید پر کنید ” حسین با خنده جواب داد: ” فعلاً همین جا میمونیم و کار میکنیم عامو، پدرمون تا زنده بود نمیذاشت زیر پامونه هم نگاهی کنیم ” پدرم به او گفت: ” سعی کن موقعی که مشغول کاری سیگار نکشی که بیشتر به مشتری برسی، تا پدرتونه بودش که جرأت اینجور کارها را نداشتید! ” حسین قاه قاه زد زیر خنده و گفت: ” عامو حالا تازه از دستش راحت شدیم که در اختیار خودمون باشیم! ! ” خود همین حسین در سن 46 سالگی بر اثر ابتلا به سرطان ریه در گذشت! ! در عکس هائی که شرودر از اکثر محلههای آبادان گرفته دکان سلمانی اوسا بره در وراء گاری باقلا فروش و سر دونبش با درب آبی چهار لنگه پیداست.
خاطره
بلاگفا: خاطرات جوان قدیم آبادان
http://yadehezariha.blogfa.com/
خاطرات سربازی
اتوبوس سلانه سلانه، آبادان شهر خاطرهها را پشت سر میگذاشت، ساعت 30/12 از کنار بازار محله مان، فیه گذشتیم و بعد نگاهی حسرت بار به کوچه خودمان انداختم!
گوئی آخرین نگاه است! سعی کردم از ورای پنجرههای دراز و باریک دیوار ساتر سر نبش، داخل کوچه را برای لحظه ای نگاه کنم ! ظهر بود و کوچه در سکوت فرو رفته بود، بچه فضولا حالا همه تو خونه هاشون پای سفره ناهار بودند، نگاه حسرت بار بعدی ام متوجه زمین خاکی دور مقبره سید شوبر شد، زمینی که سالها میدان فوتبال ما بود.
توی خرمشهر راننده اتوبوس با سرکار مرادی مشورتی کرد و او هم با صدائی رسا، اعزامیان را مخاطب قرار داد: ” آقایون آقای راننده فرمایش میکنه که میخواید ناهار بخورید یا فعلاً به راهمون ادامه بدیم؟ ” رأی اکثریت با کسانی بود که دوست داشتند ناهار را توی خرمشهر بخورند.
در ابتدای جاده خروجی شهر، جائی که چندین دفتر شرکت باربری بود و رستوران و قهوه خانه و جگرکی، اتوبوس مقابل اولین رستوران توقف کرد، رستوران خلوت بود راننده با صدای بلند گفت: ” ناهار و نماز، با صبر و حوصله، هیچ عجله ای هم در کار نیست، بفرمائید “
اول از همه سرکار مرادی پیاده شد و جلو درب رستوران ایستاد و خروج بچهها را نگاه میکرد چند تائی به طعنه گفتند: ” بچهها طرف ایستاده کنترل میکنه که کسی در نره! ”
بچهها شروع کردند به خارج شدن از اتوبوس، بعضیها هم سه پله را یکجا میپریدند پائین! صاحب رستوران مرد میانسال و تنومندی بود با ریشی انبوه و سیاه، او در حالی که قلیان میکشید به همه خوشامد میگفت، صدایش تا بیرون رستوران هم شنیده میشد، باد بهاری خوشی در حال وزیدن بود و درختان نخل و سپستان را توی برق آفتاب میرقصاند، همین باد چند لحظه بعد درب اتوبوس را روی دست یکی از بچهها که در حال پیاده شدن بود بست و صدای ناله جگرخراش طرف شنیده شد! صاحب رستوران از جا پرید! سرکار مرادی بلافاصله در را باز کرد و هوشنگ دوست ما را که در شرف از حال رفتن بود بغل زد و آورد توی رستوران و روی صندلی نشاند، هوشنگ بیچاره دستش را با دست دیگرش گرفته بود و توی خودش پیچ و تاب میخورد!
فرو رفتگی کبودی روی انگشتان دست راست او دیده میشد! صاحب رستوران بلافاصله با صدای بلند قدحی درخواست کرد و یکی از کارگران برایش آورد و او هم آب زرد شده قلیان را توی قدح خالی کرد وداد به کارگرش و سفارش کرد روی اجاق کمیحرارت بدهد و بیاورد و بعد به سرکار مرادی گفت: ” بیارش اینجا ” هوشنگ را کنار خودش نشاند، آب گرم شده قلیان را آوردند و حاج آقا دست هوشنگ را گرفت و با ملایمت توی آن قرار داد و با دستهای توپول و زمختش شروع کرد به ماساژ دادن انگشتان کبود شده، در همین احوال قلیان چاق شده را مجدداً برای حاج آقا آوردند، نی قلیان را لای لبهایش قرار داد و همچنان دست هوشنگ را توی قدح آب قلیان ماساژ میداد.
بقیه بچهها مشغول خوردن غذایشان بودند، کمیبعد از توی جعبه کمکهای اولیه پمادی را بدست حاج آقا دادند و او بعد از آنکه دست هوشنگ را با پارچه تمیزی خشک کرد، کمیاز پماد را روی انگشتان هوشنگ مالید و باند پیچی کرد و دستور داد: ” آقا هوشنگ امروز مهمان منه هر غذائی که میل داره براش بیارید ”
یادم هست که آنروز رستوران نوشابه اش ته کشیده بود و دو تن از کارگران رستوران برای بچهها ی بهانه گیر دوغ درست کردند و لیوانهای هر نفر را از دوغ پر کردند، غذاها خورده شد و هوشنگ براستی مهمان حاج آقا بود و او هر چه اصرار کرد حاج آقا گفت: ” حرف مرد یکیه ” و بعد با همه دست داد و تا پای اتوبوس به دنبال ما آمد و گفت: ” من بنده نا چیز خدا برای همه شما دعا میکنم که دوران خدمت را به سلامتی بگذرونید، به امان خدا! “
ساعت سه و نیم در اوج گرمای ظهر رسیدیم سه راهی اهواز و خرمشهر. توقف کوتاهی داشتیم برای خوردن چای و دست به آبی، آن موقع این سه راهی به این شلوغی نبود و فلکه ای به این بزرگی نداشت، فقط یک سه راهی بود که در میان جنگلی از درختان گز قرار داشت و اینطرف و آنطرف دوسه تائی رستوران و قهوخانه بود و همین تعداد هم گاراژ دیده میشد.
باد نیمه گرم ملایمیمیوزید، یک شیر آب کنار جاده و جلو یکی از قهوه خانه بود، من در حالی که داشتم دست و رویم را میشستم که خواب از سرم بپرد، نو جوان عربی به من نزدیک شد و با لحنی که بی آلایشی از آن میبارید پرسید: ” شما را دارن کجا میبرن؟ ” به او گفتم: ” سربازی ” در جوابم با لبخند تلخی گفت: ” آخ، ایشالا معافتون کنن ” به او گفتم: ” نه دیگه از معافی گذشتیم! “
جوانک دوباره گفت: ” آخ ! نمیشه فرار کنین؟! ” خندیدم و با اشاره سر جواب منفی دادم، دستم را بطرفش دراز کردم و موقعی که رفتم بطرف اتوبوس، ایستاد و با نگاهی دلسوزانه گفت: ” خدا هم کریمه ”. شب بین راه تعدادی انگشت شمار توانستند چرتکی بخوابند، عده ای از زور بیکاری و بیخوابی، ساعاتی از شب را زدند و رقصیدند، اما از ساعت سه به بعد همه انگار سم خورده بودند!
ساعت هفت صبح رسیدیم تهران، در آن ساعت جنب و جوش در پایتخت شروع شده بود، وانت بارهای سه چرخ پر از میوه و تروبار و اتوبوسهای دو طبقه در حال تردد بودند، عده ای از سرنشینان اتوبوس ما دوباره جان گرفتند و پا شدند به خواندن ترانههای بندری و بومیآبادان، دو نفر هم وسط اتوبوس خودشان را پیچ و تاب میدادند و خم وراست میشدند!
اتوبوس هائی که از کنار ما میگذشتند و مردمیکه روی پیاده رو در حال تردد بودند با نگاههای تعجب آمیز و مات و مبهوت درون اتوبوس ما را نگاه میکردند! و بچهها دست میزدند و ” کیش و کیش …. ” میخواندند.
کمیبعد همه خندهها به پایان رسید!
جلو پادگان فرح آباد پیاده شدیم و سرکار مرادی ما را به خط کرد و اولین ” از جلو نظام! ” را داد، یکی گفت: ” از حالا؟! ” و سرکار مرادی با خنده گفت ” بعله دیگه، باید یاد بگیرید! ”
ساکها را برداشتیم و به دنبال سرکار مرادی وارد پادگان شدیم، بعد از قدری معطلی یک ستوان یکم کوتاه قد و زبل از اطاق دژبانی آمد بیرون و از سرکار مرادی برگه اسامیرا گرفت وبا لحنی آتشین گفت: ” خوب گوش کنید! اسم هرکس را خوندم با صدای بلند میگه: من! ” بعد از حضور و غیاب، سرکار مرادی و افسر زبل زیر برگه دو نسخه ای اسامیرا امضا کردند و نسخه دوم را بدست سرکار مرادی داد و مرخصش کرد.
مرادی رو به بچهها کرد و گفت: ” آقایون خداحافظ همگی، ایشالا خوش بگذره ” و ساکش را برداشت و رفت.
پایان
تصاویر چارلز شرودر
افزودن دیدگاه